نتایج جستجو برای عبارت :

عقد مطهره

یکی از دوستان شهیده مطهره هاشمی فر گفتن :
 وقتی باهم توی اردوی جهادی بودن، یه روز یکی از دختربچه ها از روسری مطهره خوشش اومد، مطهره معلم کلاس دومی ها بود، روسری شو درآورد داد به اون دختر و خودش روسری اضافی یکی از دوستامون رو سر کرد.
خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:
مطهره یه متن برای نشریه نوشته بود و داد به منمن اون موقع سردبیر بودم. وقتی متنو خوندم همه چی عالی بود، محتوا عالی، قلم عالی و... اما چنتا ایراد نگارشی کوچیک داشت از نظرمباهاش که مطرح کردم قبول نکرد و گفت تو حق نداری به متن من دست بزنی و... خلاصه اون متنو بدون تغییر زدیم تو نشریهبرای شماره بعدی نشریه بهش گفتم: مطهره بریم از فرمانده بپرسیم که کار درست چیه و اما سردبیر میتونه متن نویسنده و تغییر بده یا نه؟ قبول ک
 
مادرم میگه مطهره چیکار میکنی ؟ میگه هیچی ، سختی های روزگارو میگذرونم  - مطهره میگه خاله پیتزایی که خریدم چی شد؟ خاله رفتم پیتزا خریدم تازه 3 تومنم تخفیف گرفته بودم :) اینقدم خوشحال بودم اما نمیدونم چی شد موتوری خورد بهم دیگه بعدشو یادم نمیاد خاله پیتزا هام چی شد؟ کی خوردشون؟ مامانم میگه هیچی ، حتما پرس شد با زمین ، کسی نخوردشون داییم گفت از این ب بعد برا مطهره جشن پیتزا میگیریم :)
- میگه خاله من این اتفاق برام افتاد فهمیدم همه منو خیلی دوست د
سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم
به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک
شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می
گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته.  ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه
چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و
دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره ز
به نام او...عقد مطهره هم تموم شد و برخلاف تصورم بی حوصله نبودم:)
سر عقدش، من پارچه سفید گرفتم بالاسرشون و تمام بدنم میلرزید:/
من گفتم عروس رفته گل بچینه ،من حلقه هارو بهشون دادم‌ و من بودم که ظرف عسلو بردم جلوشون...تو همه این مرحله ها استرس داشتم و میلرزیدم.حتی وقتی که عقد آریایی رو خوندن و منم قرار بود که تکرار کنم اخرش رو باهاشون....
قشنگ بود...
کاش خواهر داشتم؛همین!
مراسم هم بد نبود و فیلمشون قشنگ بود خیلی.
من لذت میبردم میدیدمش!خیلی زیاد.
ایشالا
سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم
به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک
شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می
گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته.  ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه
چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و
دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره ز
مطهره آدم خوش صحبتی بود. قدرت بیان خوبی داشتتو یکی از جلسات بسیج صحبتای واقعا قشنگ و خوبی داشت و با قدرت بیان خوبش همه جذبش شده بودن و خیلی ازش تعریف میکردن
بعد جلسه آمد کنارم و گفت: نظرت چیه؟ خوب گفتم؟ گفتم آره خیلی خوب بود. خدارو شکر کن بخاطر قدرت بیان خوبی که بهت داده و همیشه ازش در جهت درست استفاده کن ولی حواست باشه که غرور نگیرتت. ببین برا خدا صحبت میکنی یا تمجید بقیه
گفت: تمام نگرانی خودمم همینه. واسه همین هر لحظه که کسی ازم تمجید میکنه س
سرانجام کوچ کردم به اینجا...⁦☺️
ببینیم این خونه چند وقت دووم میاره
 
++بالاخره واسه اون اتفاقی که تو باشگاه افتاد رفتم دکتر...مثل اینکه واقعا ضعف داره بدنم
 گفت مزاجت صفرا بوده ولی غلبه ی بلغم پیدا کردی..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برنامه ی غذایی که داده ۲-۳برابر تایم عادیمه فکر کنم اگه مزاجمم درست بشه معدم نابود میشه
++گفت اگه این برنامه رو تا۴۰ روز انجام بدی خوابت تنظیم میشه و تند و فرز تر میشیم و از این جور حرفا...
داشتم به حرفاش فکر میکردم
سرانجام کوچ کردم به اینجا...⁦☺️
ببینیم این خونه چند وقت دووم میاره
 
++بالاخره واسه اون اتفاقی که تو باشگاه افتاد رفتم دکتر...مثل اینکه واقعا ضعف داره بدنم
 گفت مزاجت صفرا بوده ولی غلبه ی بلغم پیدا کردی..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برنامه ی غذایی که داده ۲-۳برابر روزای عادیمه فکر کنم اگه مزاجمم درست بشه معدم نابود میشه
++گفت اگه این برنامه رو تا۴۰ روز انجام بدی خوابت تنظیم میشه و تند و فرز تر میشیم و از این جور حرفا...
داشتم به حرفاش فکر میکرد
هنوزم جهالت گذشته ها ، تو وجود بعضی ادما هست که برا پسر ارزش بیشتری قائلن ... پیامبر ما ، شما بهتر از هر کسی میدونی چه دردیه فرق گذاشتن بین دختر و پسر ، خودت برای شفای مطهره ی ما دعا کن... :"...
  از این ... آبی برای این دختر گرم نمیشه حالا حالا باید درد بکشه... + خدایا دخترو ب کیا میدی یکی دخترو رو سرش میزاره یکی هم اینطور...
 
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
                 هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
 

رکاب ۱۵(خانم)
 
حس می کنم معده ام به هم می پیچد. به ساعت نگاه می کنم. چشمانم می سوزد و سخت می توانم عقربه ها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخورده ام. صدای اذان می آید. قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آبجوش و نبات را جلویم می گذارد. درحالی که تشکر می کنم، دست می گذارم روی چشمانم و شقیقه هایم را ماساژ می دهم. مطهره دست می گذارد سر شانه ا
امروز با خدا حرف زدم و اینجوری جوابمو داد:
و توکل بران خدای مقتدر مهربان کن،ان خدایی که چون(ازشوق نماز)برخیزی تورا مینگرد،وبه انتقال تو در اهل سجود(و به دوران تحولت از اصلاب شامخه به ارحام مطهره)اگاه است،
او خدای شنوا و دانا است
 
(ایات 217_220 سوره ی شعرا)
بسم الله الرحمن الرحیم
 
قصه از کجا شروع شد؟ از اونجا که روز ۱۸ مهر ۱۳۹۸ یکی از بچه ها تو گروه دوستانه مون نوشت، اتوبوس کاروان دوستامون در راه اربعین تصادف کرده و چند نفر از دوستانمون پر کشیدن همه مون شوکه شدیم دعا می کردیم خبر دروغ باشه اما چند روز بعد تو خبرگزاری ها هم نوشتن :
در این سانحه پنج نفر با اسامی احسان نوبخت ورودی ۹۳ مکانیک و نجمه هارونی ورودی ۹۳ صنایع که زن و شوهر بوده‌اند، مینا کرامتی راد ورودی ۹۱ مکانیک، حدیثه ملکی ورودی ۹۷ عمر
به نام خدای مطهره
امروز اولین روزیه که میخوام به عشق پوتت بنویسم.
چند روزی تا شروع ماه مهر و ورود به فصل زیبای پاییز نمونده. و البته اولین سال کاری من. آن هم به عنوان یک معلم. یک فرهنگی. یک شخصی که خیلی خیلی از خودم انتظارات بالا دارم و..
 
صدالبته که نقش پوتت بسیار پررنگ هستش.. در تمام پیشرفت هام.. خب هدیه ای از جانب خداونده
اینجا خواهم نوشت برای .. به عشق مطهر..
و مطمئنم خاطرات درس عبرت های بسیاری توی خودش داره..
ان شاالله
 
98/06/23
 
روی تخت اتاق مامانشون دراز کشیدم. خورشید داشت از اینجا میرفت ولی هنوز لباس های براق خانه پشت سری مان خورشید را به خاطر داشتند و نور زرد قشنگی خالی اتاق را سوراخ کرده بود. پشت تصویر خورشید دراز کشیده بودم و صفحه های آخر دوباره از همان خیابان ها را میخواندم. همیشه تمام شدن ها غم انگیزه. این دفعه غم انگیز تر بود.
و تمام شد.
بلند شدم و توی اتاق خودم  رفتم؛ یکی از دو تا درچه کمدم رو باز کردم و کتاب رو گذاشتم روی صورت بزک کرده و لبخند زنان سیمین بهبهان
___________________________________________________________________________________________________________________
نشست کتابخوان مدرسه ای دی ماه 98 کتابخانه عمومی خاتم الانبیاء(ص) درروز چهارشنبه  مورخ 11/10/98 ساعت 15 در مدرسه دخترانه نرجس2، پایه ششم برگزار گردید. که در این نشست کتاب اهورا جمشید توسط سارینا رودینی، کتاب مثل هیچ کس توسط فاطیما نارویی، کتاب مهربانترین پیامبر توسط مائده شهیکی نیا و کتاب قصه هایی از عطار توسط مطهره سجادی معرفی گردید.
خب راستش جواب این سوال که من کی هستم رو به دوصورت میشه داد:
اول اینکه من مطهره حسینی هستم یک دانشجوی دندانپزشکی و این وبلاگ جدید منه!
و دوم من حتی خودم هم هنوز دقیق نمیدونم کی هستم فقط میدونم روحی هستم درقالب موجودی به نام انسان وسط هفت میلیارد و خرده ای انسان دیگه روی کُره ای وسط میلیاردها کُره ی دیگه!
الان که ساعت هشت و هجده دقیقه ی شبه و امروز جمعه بیست و پنجم بهمن ماه سال نود و هشته،من برای اولین بار توی زندگیم تصمیم گرفتم یک وبلاگ بزنم و
سعی میکرد مرا از تو جدا سازد شک
        عشق برخاست، بنا کرد به تحسین کردن
 
 
رکاب ۷ (خانم)
 
تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شب ها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته می بینمش چهره اش داد میزند چقدر خوش گذرانده!!خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمی کنم!کار من برعکس او،
سوال

چرا فرزندان برخی از پیامبران یا امامان نااهل شدند؟

پاسخ

اولاً: جعفر گرچه فرزند امام است ولی از ناحیه مادر ضمانت داده نشده است. آنچه مسلّم است اینکه امام معصوم باید در اصلاب شامخه و ارحام مطهره باشد، ولی نسبت به اولاد آنها چنین ادعایی نشده است و لذا مشاهده می کنیم که فرزندان برخی از انبیا و اوصیا نااهل و منحرف درآمدند.
ثانیاً: گاهی ابتلاءات و مشکلاتی در زندگی برخی از انبیا و امامان پدید می آمد تا کسی توهّم و خیال ربوبیّت آنها را نکند.
به نام او...
انواع حس های مختلف و خاطرات قدیمی درحال مرور شدن هستن در من.در خود من
حس های سال کنکور و یک سال اول دانشگاه و خابگاه و ...
حس بودن خاله اینا و ...
حس اولین باری که تورو دیدم! حتی دومین و سومین بار و تمام خاطرات خوب پارسال تابستون و حرف زدن های تا صبح! حتی اون یک شبی که ۷:۳۰صبح خوابیدیم.
واقعا پارسال کجا بودم و الان کجام و سال های بعد قراره کجا باشم و دغدغه های فکریم چیا باشه؟
این روزا خیلی بیکار و بی حوصلم.
فقط شب ها یک ساعت قدم میزنم و سعی م
امروز روز آخر خونه موندنم و کلا حالت گذارطور بود و این موقع ها رو دوست ندارم. جنگل رفتیم، قشنگ بود، کباب خوردیم، کلی عکس گرفتیم و امیرعلی همش میگفت چرا میری. اون جایی که غذا خوردیم یه تاب دونفره داشت که با امیرعلی سوار شدیم. تابش روی بلندی بود و وقتی بلند تاب میخوردی انگار میرفتی توی کوه. امیرعلی اولش میترسید، من سوار شدم و گفتم هلم بده، بعدش به شرطی سوار شد که من دستامو مثل نگهبان دورش حلقه کنم. بعدش بدون دستای من هم تونست و به قول خودش به ترسش
 
 توی کلاس داری تاریخ میزنی پای تابلو 8/27 با خودت میگی امروز سالگرد شهادت ، شهید زین الدین بود ، میخواستی بری گلزار ، اما چی فکر میکردی چی شد... حیف شد ، نشد برم کلاس تموم میشه ، تو راه بیمارستان ، همونطور که تو فکر و خیالی و غصه داری ، پشت چراغ قرمز ، سرتو بالا میاری و میبینی عه جلوی در ورودی گلزاری... یهو آرامش و اطمینان خاطری که میخواستی رو بهت منتقل می کنند شهداء...  و توی همون چند لحظه پشت چراغ قرمز ، سلام میدی ب شهداء ب نیت خودت و زندگیت..
صبح که بیدار شدم چند تا صلوات و آیت الکرسی برای دوستایی که علوم پایه دارن خوندم...
+شمام ی صلوات واسشون بفرستین...(البته اگه کسی اینجا رو میخونه)
+دوستان علوم پایه ای تموم که شد بیاین بگین چیکار کردین..‌‌‌هر چند به نظرم سوال نداره و همه عالی دادین‌‌.‌..
++,نسرین پست گذاشته که ۱۶هم روز وبلاگ نویسیه...
یاد شروع وبلاگ نویسی خودمون افتادم...تا روح الله و مطهره دانشجو نشده بودن اینترنت رفتن برای من و باران غیر مجاز بود و تحت کنترل این دوتا عزیز بود.‌.
دیشب تنها بودم تو اتاق؛ چون زینب رفته بود همکف پیش دوستاش بخوابه. منم گفتم آره فردا هر چی دلم بخواد آلارم میزام،‌صبح زود بیدار میشم درس حتی شاید بخونم و اینا ها:)))‌ولی خب آلارمای تا ساعت 6 و 50 رو که اصلن روحمم خبردار نشد:)))‌و دیرتر از موقع عادی هم بیدار شدم. یعنی ۷ و نیم پا شدم تازه:)))
من که رفتم سرویس صورتمو بشورم اینا برنا کاملا آماده شده بود:))
از شب قبلش میدونستم قراره چی بپوشم و بخاطر همین سریع اماده شدم. فقط وقت نشد ضدآفتاب بزنم و صبحونه بخو
خب اگه بگم امروز چقدر خوندم قطعا 'ب' سر به کوه و بیابون میذاره ولی خب... :))))
به شکل لعنتی‌ای خوش گذشت امشب بهم...چندین ساعت با نون بودیم و بحثای هفته پیش رو هم فراموش کرده بودیم و من دوباره احساس میکردم چقدر دوسش دارم *_*
ساعت ۶اینا نون زنگ زد گفت بیا بریم کانون ببینیم چه خبره چون فردا جشن برتراست و درحال آماده سازی مراسم بودن! انقدر که از کلاسا و بچه های کانون خاطره دارم از سه سالی که مدرسه بودم ندارم ، میرفتم تو کلاسا و طبقه هارو بالا پایین میرفتم
گفت من با لباس خونه از اتاق بیرون نمیام ، همه گفتن همینطور خوبی دختر ، گفت نه خوب نیست من این شکلی نمیام بلند شدم لباساشو براش آوردم و تنش کردم... گفت جورابم که صورتیه رو هم میخوام ، جوراباشم پاش کردم... گفتم این روسریت همرنگ مانتوته میخوای؟ گفت نه اون که صورتیه رو میخوام قشنگ تره جنسشم لیز نیست که موهام بیرون بیاد :| لطفا" و ان یکادمو که دایی برام خریده گردنم کن گوشواره هامم گوشم کن دستبندامم میخوام ساعت هوشمندمم دستم کن :| نیم وجبی چ ساعتیم
ولادت با سعادت حضرت معصومه(س) بر همه دختران خوب مبارک باشه
حضرت امام رضا (ع) به قولی  17 برادر و 19 خواهر دارند که در میان خواهران، تنها حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) خواهر ابوینی (یعنی خواهر پدری و مادری ) ایشان هستند . به همین خاطر و به جهت کرامت و بزرگواری که از آن برخوردار بودند در نزد پدرشان حضرت امام موسی کاظم (ع) و برادرشان امام رضا (ع) و برادر زاده شان حضرت امام جواد (ع) از موقعیت ممتاز و ویژه ای برخوردار بودند.
این را از خودم می گویم که ش
چهارسال پیش این موقع،توی محل امتحانم، با مطهره دعای مجیر میخوندیم
حالا چرا مجیر؟ نمیدونم:)
نمیدونم چی شد و من شدم دانشجوی زبان و ادبیات عرب یه دانشگاه خوب... 
وقتی پشت کنکوری بودم میگفتن شما یه سال زحمت میکشید ولی چهارسال بهره می‌برید، بلکه یه عمر...
البته بعضیها هم معتقد بودن رشته مهمتر از دانشگاهه،تو باید رشته ات رو دوست داشته باشی، آزاد با سراسری، تهران یا شهرستان فرقی نداره.
اما من با دسته ی اول موافقم....
رشته و دانشگاهت، باقیِ عمرت رو م
سلام، این روزها بر من سخت میگذرند، قبل از این تعطیلیها آنقدر از درس خواندن خسته شده بودم که آرزو کردم که کاش زودتر عید و بعد تابستان شود، مدارس تعطیل شود تا کمی استراحت کنم،‌کمی ذهنم را خالی کنم از این همه دغدغه، کمی بیشتر خوش بگذرانم. و چند وقت بعد... همه جا تعطیل شد، مدرسه ها، دانشگاه ها، بعد هم باشگاه ها، کم کم ترس در کنج دلمان لانه کرد، و رادیو جوان هنوز هم صبح ها میگفت: جووون ایرانی، سلام!...
ناراحتم، عصبی شده ام، در توانم نیست تحمل این روز
سلام...
بعد از مدددتت هاااا بردنمون اردو:)))
رفتیم "اردوگاه ابوذر"...
قرار بود ساعت 7 راه بیوفتیم و ساعت 12:35
برگردیم...!
اما اونقدر اتوبوس ها دیر اومدن که ساعت 9 راه افتادیم و 12:45 برگشتیم!!!
توراهمون یه سراشیبی شدییید بود...!
هممه ی اتوبوس هامون جوش آوردن...!
اتوبوس ماهم یکدفعه کم آورد و کاشف به عمل اومد جوش آورده...!
اونقدر دیر کرده بودیم که می گفتبم تو همبن اتوبوس زیر انداز بندازیم شروع کنیم...خخخ:)))
با هزار دنگ و فنگ و کللی خنده رسیدیم^...^
داشتم می گشتیم ک
                                               به نام خدا               
فرم ثبت جلسه ی انجمن های شورای دانش آموزی  سال تحصیلی 99-98
انجمن:صیانت از اموال مدرسه
    استان: چهار محال وبختیاری                              شهرستان:شهرکرد
    آموزشگاه:فرزانگان                                        شماره جلسه1
     دوره تحصیلی:متوسطه دوم               جنسیت:دختر        تاریخ 29/8/98
 
خلاصه مذاکرات:در زمینه صیانت از اموال مدرسه به دا
 
 
مهدی هاشمی و نسرین مقانلو در « کامیون »
کارگردان پرفروش ترین فیلم کمدی سال، سریال نوروزی شبکه دو را می سازد 
 
مهدی هاشمی و نسرین مقانلو به مجموعه تلویزیونی « کامیون » به کارگردانی سیدمسعود اطیابی و تهیه کنندگی ابراهیم آرزو و شهرام دانشپور پیوستند.
مجموعه طنز « کامیون » سریال نوروزی شبکه ۲ سیما و دومین تجربه همکاری سیدمسعود اطیابی کارگردان « تگزاس ۲ » با تلویزیون است که در ۳۰ قسمت ۴۲ دقیقه‌ای تولید می‌شود.
داستان این سریال را شهاب عباس
 
 
 
ولادت
حضرت زینب کبرى علیها السلام در روز پنجم جمادى الاولى سال پنجم یا ششم هجرى قمرى در شهر مدینه منوّره متولّد گردیده، و جهان را به قدوم خویش مزین فرمودند.
نام، لقب و کنیه آن حضرت: نام مبارک آن بزرگوار زینب، و کنیه گرامیشان ام الحسن و ام کلثوم و القاب آن حضرت عبارتند از: صدّیقة الصغرى، عصمة الصغرى، ولیة اللّه العظمى، ناموس الکبرى، شریکة الحسین علیهالسّلام و عالمه غیر معلّمه، فاضله، کامله و ...
پدر بزرگوار آن حضرت، حضرت امیرالمؤمنین عل
خستم ولی باید مینوشتم. بالاخره امروز آخرین امتحانات یک چهارم اول جهنم پزشکی (فیزیوپاتی) را دادم و تمام شد. من از وقتی امتحانات الکترونیکی شده هر دفعه کنار رنک کلاسمان می افتم و خیلی عجیب هر کی عوض میشد جای ما که کنار هم بودیم عوض نمیشد،‌اما از امتحان قبلی که نیت کردم تقلب کنم دیگر کنار هم نیوفتادیم. جالب نیست؟ عوضش امروز کلی به بغل دستی ام تقلب رسوندم. اولین بار بود تو امتحانای الکترونیکی تقلب میکردم. البته نگرفتم، دادم. 
بعد امتحان یه احساس
بسم الله الرحمن الرحیم
خدای سبحان در آیات کریمه ی قرآن عشقبازی های خاص خود را دارد. گاه ظاهر، گاه باطن. جلوه گریهایی دارد. لسان هر وجه از وجوهش را فقط اهل آن می فهمند.
این دل عاشق هم در اندرون خلوت خود ببین چه باده ای از دست آن یار ستانده:
پرده ی اول:
*********
 { إنّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل إبراهیم و آل عمران علی العالمین }
 { ذرّیّةً بعضها من بعض و الله سمیعٌ علیم }
همانا خدای تعالی آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر تمامی عالمیان برگزید و برتر
حضرت زینب کبرى علیها السلام در روز پنجم جمادى الاولى سال پنجم یا ششم هجرى قمرى در شهر مدینه منوّره متولّد گردیده، و جهان را به قدوم خویش مزین فرمودند.

نام، لقب و کنیه آن حضرت: نام مبارک آن بزرگوار زینب، و کنیه گرامیشان ام الحسن و ام کلثوم و القاب آن حضرت عبارتند از: صدّیقة الصغرى، عصمة الصغرى، ولیة اللّه العظمى، ناموس الکبرى، شریکة الحسین علیهالسّلام و عالمه غیر معلّمه، فاضله، کامله و ...
پدر بزرگوار آن حضرت، حضرت امیرالمؤمنین على بن ابیطال
زن و شوهر
حامد:می گوید زن می خواهم
احمد:زن میخواهد
پریسا:میگوید شوهر میخواهم
فرشته:شوهر میخواهد
 
احمد :حامد من که دوست ندارم دانشگاه برم ،برم که
چی؟ من زن می خوام دیگه حوصله درس رو ندارم

حامد:موافقم زن پول میخواد نه
علم

ساعت 21:30
حامد طی پیامی به آیدی کریم:
کریم این فیلتر شکنه که داده بودی از کار افتاده یه
چیز درست حسابی معرفی کن پسر
کریم:خودمم لنگم،کاش آمریکا به فکر بیفته یه چیز
حسابی طراحی بکنه، کسی که به فکر ما نیست.
ساعت 10:12 حامد به محض بیدا
کنار کارما هم رفت. آخرین نوشته‌اش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجه‌ی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتاده‌بود. و از آن وقت تا حالا کمی خنک‌تر شده‌ام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پست‌هایش نوشته‌بود چند وقت پیش، می‌افتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمی‌نویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامه‌ی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیز
پدر دختره پرسیده: سرمایه چی داری ؟ گفتم:من طبق احکام و فرمایشات خدا که میگه ازدواج رو بخاطر مسائل مالی عقب نندازید جلو اومدم.
پدر دختره میگه: با قرآن و اهل بیت یه لقمه نون هم به تو نمی دن.
میگم پس وعده خدا دروغه ؟ میگه: نه ولی راستم نیست.
ایشون نماز شبشم ترک نمیشه.من کار دارم! قدرت اجاره خونه هم دارم! دختره هم دوستم داره ولی سرمایه ندارم!
----------------------------------------------------------------
اعتراف میکنم که خانواده خوبی را برای وصلت انتخاب کرده اید! این را از روی ج

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها